::: سه قلوها :::

سه تا پـــــــــســـــــــــــر ...

سلام خوشگل پسرای مامان ... ای جووووووووووووووووووووووونم ، همین الانِ الان از سونوگرافی برگشتیم خونه ، هنوز لباسامون تنمونه !دی: همین امروز فهمیدیم شما سه تا فنچولی پسرید ... الاهی مامانی فداتون شه جیگرای مـــــــــــــــــــن ... خیلی خیلی خیلی خوشحالیم ، بابا ایمان هم داره به همه زنگ میزنه و خبرو میده ...
30 دی 1392

4 ماه و 1 هفته

سلام عسل مَسَلای مامانی ... خوبین ؟ هفته ی گذشته نتونستم بیام بنویسم که 4 ماهتون شد ، امروز که دقیقا شد 4 ماه و 1 هفته اومدم بنویسم که همیشه این روز رو یادمون بمونه ... روز خیلی قشنگیِ ، همه چی خوبه خـــوبه خـــــــــــــــــوبه ... دیروز بابا ایمان تنهایی تخت خوابمون رو جا به جا کرد و رفتیم تو اون اتاق کوچیکه که اتاق بزرگه واسه شماها باشه . یه عـــــــــــــــــــــــــــــالمه خسته شد بابا ایمان ، تخت شدیـــــــــــــــــــــدا سنگین بود ، ولی تنهای تنها همه کارا رو کرد و اصــــــــــــــلا ابراز خستگی نمی کرد و می گفت این همه کار که می کنم خیلی شیرینه ، چون واسه بچها هاست ... خلاصه اینکه اون اتاقه رو واستون خالی کردیم و وسایلتون...
20 دی 1392

خوشگلای مامان و بابا

ســـــــــــلام خوشگلای مامانی ... قــــــــــــربونتون برم ، خیلی وقت بود نیومده بودم ، مامان جون و خاله و دایی اومدن و بعدشم بابا جون اومد ( جمعا خانواده ی من ! ) واسه همین همش مشغول بودیم و دیگه نتونستم بنویسم ... کلی هم خرید کردیــــــــــــــــــم ... سرویس تخت و کمد و کالسکه و کـــــــــــلی جیز میز دیگه ، الان فقط لباساتون و روروئک و نی نی لای لای مونده ... اینقده بامزســـــــــــــت ، از همه چی سه تا دونه خریدیم جـــــــــــــــانم ، دیشب با بابا ایمان داشتیم در مورد شماها صحبت می کردیم ، اینقده خوب بود ، دیگه خواب از کلمون پریده بود . تنها چیزی که از خدا می خوایم اینه که شماها سالم و سلامت باشید ... دوسِتون داریم یه دن...
18 دی 1392

خرید جدید

سلام نفسای مامانی ... تکون تکوناتونو حس می کنم ، پس مطمئنم حالتون خوبه خدا رو شکر . دوس دارم یه کمی بزرگتر شید و وقتی تکون تکون می خورید بابا ایمان هم بتونه دست بذاره رو شکمم و تکوناتونو حس کنه ... چند شب پیش با بابا ایمان رفتیم یه جا واسه سیسمونی ، چون زیاد نمیتونستم بایستم و زودی خسته میشم زیاد هم نتونستیم چیز میز بخریم ، زیر انداز و ست حوله و فین گیر و برس و شونه و سرنگ دارو خوری و تب سنج و از این چیزای کوچولو موچولو ... همون شب و فرداش هم نتونستم بنویسم ... همه چیزاتون خوشگله ، ایشالا که شما هم خوشتون بیاد ... مامان جون و دایی محسن و خاله فاطمه امشب دارن میان ، خیلی وقته ندیدمشون ....... اینو همینجا میگم که بعدها هم حتما بخون...
9 دی 1392

کوچولای من ...

ســــــــلام خوشگلای مامان ... خوبین فداتون شم ؟ من و بابا ایمان هم خوبیم ، امروز کلی در مورد خرید وسایل شما صحبت کردیم ... همه چیو تند تند آماده می کنیم تا شما زودی بیاین ... دیروز با یه خانومی که دوستمونه (که بعدا با خودشون و نی نی کوچولوشون که یه دخترِ و 19 روز دیگه به دنیا میاد آشنا میشید) صحبت کردم و چون پرستار بود کلی خیالمو بابت شماها راحت کرد چون دکتر گفته سعی می کنیم تا 32 هفته نی نی ها رو تو شیکمت نگه داریم ، ولی باید از هفته 24 آماده باشم که اگه یهویی شماها عجله داشتین من و بابایی آمادگیِ اومدنتون رو داشته باشیم ... واسه همین نگران بودم که اگه زودتر از موعد به دنیا بیاید و تو دستگاه باشید چه جوری بهتون رسیدگی میشه و چی م...
6 دی 1392

اولین خرید

ســــــــــــــــــــلام جیگرای من ، خوبین مامانی ؟ امروز با بابا ایمان رفتیم بهار و اولین خرید رو انجام دادیم ، هرچند که کوچولو موچولو بود ولی من و بابایی یه عالمه ذوق داشتیم ... سه تا شیشه شیر چیکو استپ آپ واستون گرفتیم و پستونک ارتودنسی ! می خواستیم لباس هم بخرید که چون هنوز جنسیتتون قطعی مشخص نبود منصرف شدیم ، اینقده لباسای خوشگلی بــــــــــــــــود ... همش شماها رو تو لباسای جیگولی تصور می کردیم و کلی ذوق می کردیم ... مواظب خودتون باشینـــــــــــا ...
3 دی 1392

14 هفته و 1 روز

سـلام خوشگلای مامان ... امروز تقریبا سه ماه و نیم شد که با همیم ... صبح با بابا ایمان رفتیم پیش دکتر که گفت برین سونو طول سرویکس رو اندازه بگیرید که اگه مشکلی نباشه سرکلاژ انجام نشه ... بابایی زودی منو رسوند خونه و زودی رفت واسم نوبت سونو گرفت و بعد از ظهر رفتیم سونو که طول سرویکسم بیشتر از 3 بود و به دکتر اس ام اس دادم و خداااااااااا رو شکر گفت نیازی نیست ... تو سونو بازم دیدیم که چه جوری تکون تکون می خورید ، ای جاااااااااان ، ایشالا همیشه ی همیشه سالم و سلامت باشید ... بووووووووووووس ...
1 دی 1392

شب یلدای پنج نفری !

ســـــــــــلام خوشگلای مامانی و بابایی ... میدونم که الان حالتون خوبه و جاتون راحتِ ، من و بابا ایمان هم خوبیم ، خیلی خوبیم ، چون هم خدا رو داریم و هم شماها رو ... همیشه ی همیشه خدا رو بابت هر سه تاتون شکر می کنیم و همیشه ی همیشه هم خوشحالیم و منتظر که شماها بیاید و روی ماهتونو ببینیم ... امشب شب یلداست ، بابایی از صبح یه عالمه چیز میز خرید واسه امشب که یه یلدای پنج نفره ی خوشمزه داشته باشیم ، ایشالا یلدای سال دیگه خدا کمک کنه و هر پنج تاییمون یه یلدای خوشمزه داشته باشیم ، تا اون موقع شماها یه عالمه بزرگ شدین دیگه ... امروز (شنبه) 14 هفته ی شما تمام شد و فردا وارد هفته 15 میشید ... مامان فداتون شه ، چقده حسِ خوبیِ وقتی به شماها فک...
30 آذر 1392

سونوی غربالگری

سلاااااااااااااااام جیگرای مامان ... خدااااااا رو شکر سالمید ، خدا رو صد هزار مرتبه شکر ، امروز هممون خیـــــــــــلی خوشحالیم ، که شماها همتون سالمید ... ساعت حدود 12 بود که نوبت غربالگری داشتم ، با مامان جون و بابا ایمان رفتیم ، هنوز بخیه داشتم ، فردا قراره بخیه ها رو بکشم ، خیلی سخت بود ، ولی بازم تحمل کردم ، منتظر بودم نوبت بشه و دکتر شماها رو بهمون نشون بده که من خیالم راحت شه ... بعد از کلی منتظر موندن رفتیم تو اتاق سونو ، دو تا صندلی هم بود که بابا ایمان و مامان جون نشسته بودن و یه مانیتور بزرگ هم روبروی ما بود که تمام این مدت ما میتونستیم شماها رو ببینیم ... قـــــــــــربونتون برم الاهی ، ایـــــــنقده نــــــــــــــــــاز ...
17 آذر 1392

عمل جراحی

ســــلام خوشگلای مامان ، شماها خوبین الان ؟ هنوز از وضعیتِ سلامتیِ شما خبری ندارم ... توی این تقریبا سه ماه من همیشه درد داشتم و همه میگفتن که به خاطر بچه هاست که دارن رشد می کنن و رحم داره بزرگ میشه رو فشار میاره و این حرفا ، همیشه هم تحمل می کردم می گفتم به خاطر شماها تحمل می کنم ، ولی نشد دیگه ! مادر جون (مامانِ بابا ایمان) و عمو حسن اینجا بودن ، روز 10 آذر بود که هممون خیلی خوشحال و خندان بودیم ، عمو حسن واسم یه کیک شکلاتیِ خیـــــــــلی خوشمزه درست کرده بود و منم کلی ذوق کرده بودم ، ولی یهو درد شدیدم شروع شد و ... همیشه دردی که داشتم بعد از چند دقیقه یا حداکثر چند ساعت خوب میشد ، ولی اون شب دیگه خوب نشد تا اتاق عمل ! همون موقع...
15 آذر 1392